ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه
بهترین جای دنیاست
برای آنکه مچاله شوی در خودت
سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور
و فکر کنی به چیزهایی که دوست داری
و فکر کنی به خاطراتی که آزارت میدهد
و گاهی چشمهایت خیس شود، ازحضور پُر رنگ یک خیال
و یادت برود مقصدت کجاست
و دلت بخواهد که دنیا به انداز? همین گوشه اتوبوس کوچک شود...و دنج و تنها...
و آه بکشی از یادآوری حماقت های عاشقانه ات...
شیشه بخار بگیرد
و تو با انگشت بنویسی " آینده "
و دلت بگیرد از تصورش...
چشمهایت را ببندی
و تا آخرین ایستگاه درخودت گریه کنی.
| پریسا زابلی پور |